la politique |
چرا هاشمی از احمدی نژاد شکایت نمی کند؟
من چند روز است این سوال مثل خوره افتاده به جانم. بندبند سلولهای بدنم و ذره ذره جانم با این پرسش دست به گریبان است که چرا آقای هاشمیرفسنجانی از احمدینژاد شکایت نمیکند؟! مگر رئیسجمهور درباره فرزندان جناب هاشمی مسائلی را مطرح نکرد؟ آیا آقای هاشمیرفسنجانی این ادعای احمدینژاد را قبول دارد یا ندارد. اگر دارد که هیچ اما اگر قبول ندارد و معتقد است اطرافیانش زندگی سالمی دارند، پس چرا از احمدینژاد شکایت نمیکند؟!
البته نوشتن درباره هاشمی کار سختی است. دست آدم میلرزد. نفس آدم به شماره میافتد؛ یعنی آقای هاشمی یک طوری است که اگر بخواهی ایشان را نقد کنی، انگار موهای بدنت سیخسیخ میشود. بدبختی آدم میافتد به خودسانسوری. قلم، یاری نمیکند. جوهر قلم، یخ میزند؛ یعنی یک جوری است که قلم دوست دارد حقیقت را بنویسد و از واقعیت دم بزند اما همین که نوک قلم روی کاغذ میافتد، انگار کلمهها هم ترسیده باشند، جملهها عوض میشود. ما هی میخواهیم یک چیزهای دیگری بنویسیم، ناخودآگاه میشود «امیرکبیر». یعنی در ذهنمان یک انتقادی نسبت به ایشان هست اما آن مطلب تا از ذهن به صفحه کاغذ میرسد، میشود تعریف از جناب هاشمی؛ میشود «استوانه نظام». قلم ترسوی ما را میبینی؟! البته خود ما هم کمتر از قلممان ترس نداریم؛ یعنی «جان» یک چیزی است که آدم از پولش میتواند بگذرد، از جانش نمیتواند. البته آدم یک ذره عقل هم داشته باشد، چیز بدی نیست. ما که جانمان را از سر راه نیاوردهایم. حالا تو چکار داری که هاشمی چرا از احمدینژاد شکایت نکرده؟! تو مگر فضولی؟ این غلط کردنها به تو نیامده! تو را چه به سردار سازندگی؟ تو اصلاً میدانی هاشمی کیست؟ تمام ایران و بلکه دیگر کشورهای منطقه، مزین به نام اوست. هرجا که میروی، ردی از او میبینی. هیچجا نیست که مفتخر به نام هاشمی نباشد. هاشمی آنقدر بزرگ است که نگو! سردار سازندگی نیست که هست، امیرکبیر نیست که هست، قائممقام فراهانی نیست که هست، میرزاکوچکخان جنگلی نیست که هست، کلنل محمدتقی خان پسیان نیست که هست، ستارخان و باقرخان و آریاشهر و پونک و برج گلدیس نیست که هست، پدر معنوی کارگزاران نیست که هست، خالق انرژی هستهای نیست که هست و ما هرچی داریم از صدقه سر هاشمی نیست که هست (جملهای شد،ها!).
الان در هر قبرستان که میروی، دانشگاه آزاد یک شعبه آنجا دارد. حالا شهریهاش زیاد است، زیاد است که هست؛ فضولی موقوف! بعدش هم تو که پول نداری، غلط میکنی بچهات را دانشگاه آزاد ثبتنام میکنی. پول نداری برو بمیر! بابا من یک هاشمی دارم مینویسم، تو یک هاشمی میخوانی؛ بزرگی، وقار، سعه صدر (بویژه در برخورد با احمدینژاد!)، مهربانی، ایثار، متانت، سنگینی.
اصلا چه کسی بود انقلاب کرد؟ حالا توده ملت هم بودند. شما هاشمی را بگذار در یک کفه ترازو، موسوی، خاتمی، اون یکی خاتمی، موسویخوئینیها، موسوی لاری، مرعشی، کرباسچی، موسوی بجنوردی، فائزه، جاسبی، روحانی، لاریجانی، علی مطهری، حمیدشان، کاتوزیان، محسن رضایی، آرای باطله، عمادالدین باقی، اکبر گنجی، سازگارا، شمسالواعظین، افشین قطبی، علی دایی، حسن عمو، محسن خاله، دایی عباس، بقال سرکوچه، فری کلهپز، صغری خانم، ننهجون، مهدی کروبی و ... را هم بگذار کفه دیگر. کدام کفه سنگینی میکند؟ از نظر چگالی شاید حالا کفه اخیر سنگینی کند اما من حیثالمجموع، آن کفهای که میخوابد، کفه هاشمی است.
درود بر مسیح مهاجری که هر روز به نفع هاشمی مطلب مینویسد و در روزنامه جمهوری اسلامی به ما فحش میدهد. حالا که ما دفاع از هاشمی کردیم، آقای مسیح! برای یک بار هم که شده از ما تعریف کن. ما را ببر بالا. من اعتراف میکنم من هم مثل عطریانفر، قاطی کردم؛ یکجور قاطی کردن مثبت. من هر چی به دور و برهای سردار سازندگی گفتم، نثار خودم. من زد و بند کردم. آن کسی که باعث آزادی فلان مفسد اقتصادی شد، من بودم. این من هستم که در خانههای اشرافی زندگی میکنم و گاهی هم یک توکپا پسرم را میفرستم روسیه. گفتم روسیه تا یادم نرفته بگویم: مرگ بر روسیه. مرگ بر چین. مرگ بر چین تایپه. اصلا مرگ بر همه کشورها. زندهباد مخالف من. مرگ بر دشمن هاشمی. مخالف هاشمی اعدام باید گردد.
***
من داشتم فکر میکردم اگر آدم، پارهای از ملاحظات سیاسی را مراعات نکند و هرچه دلش بخواهد بنویسد درباره بعضیها به چه سرنوشتی دچار میشود:
[شب، خارجی، یک خیابان خلوت]
همه جا تاریک است الا نور یک چراغ راهنمایی که لحظهای خاموش و لحظهای روشن میشود. نویسنده سیگار به دست آرام- آرام به حرکت خود ادامه میدهد. صدای باز و بسته شدن یک پنجره، سکوت را میشکند. به ناگهان گربهای که مقداری گوشت به دهان گرفته، از درون یک سطل زباله بیرون میپرد. نویسنده در راه خانه، وارد یک کوچه بنبست میشود. کوچه تاریک است. در انتهای کوچه ناگهان چراغهای یک ماشین، صورت نویسنده را روشن میکند. قدمهای نویسنده شل میشود. میخواهد برگردد اما دودل است. بالاخره برمیگردد و میبیند 2 نفر که وسط چله تابستان پالتو پوشیدهاند سر کوچه ایستادهاند. کات.
نویسنده فکر میکند: عجب غلطی بود کردیم،ها!! نویسنده بخت بر گشته کامبیز عطریان فر
لینک ثابت - نوشته شده توسط Abolfazl sedghi در پنج شنبه 88 مرداد 22 ساعت ساعت 6:30 عصر
دربــاره ی ما
کارشناس ارشد روابط بین الملل ،دانشجوی دکتری ومترجم زبان فرانسه
منوی اصــــلی
خبرنامه
آمار و اطلاعات
پیونــدهای روزانه
نــوشته های پیشین
آخرین نـــوشته ها
وصیت نامه شهدا
لوگوی دوستان
دیــگر امکانات